روزگاری تاجری در بازار بزرگی در بغداد بود،روزی غریبه ای دید که با تعجب به او نگاه میکند و تاجر میدانست که غریبه،
مرگ بود،تاجر رنگ پریده و لرزان،از بازار گریخت و به جای خیلی خیلی دور در شهر
سامرا فرار کرد. و اونجا مطمئن بود که مرگ پیدایش نمیکند.ولی زمانی که بلاخره به سامرا رسید دید که چیزی منتظر اوست،پیکر ترسناک مرگ... تاجر گفت: خیلی خب.من تسلیمم و برای تو و متعلق به تو هستم ولی بگو چرا تعجب زده بودی زمانی که من را امروز صبح در بغداد دیدی؟ مرگ گفت: چون که من معما اموزش...
ما را در سایت معما اموزش دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : sherlockholmes221bbaker بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05